16 stories
·
18 followers

​Lethe- پروست می‌نویسد: «فراموشی یکی از شکل‌های زمان است».​ می‌نویسد «فراموشی نی...

1 Share
​Lethe

- پروست می‌نویسد: «فراموشی یکی از شکل‌های زمان است».​ می‌نویسد «فراموشی نیروی نابودکننده‌ای نیست. نیروی بزرگ متناوبی است که با تغییر دادن چهره‌ی موجودات در چشم ما، می‌تواند برداشت ما از زمان را تغییر دهد. به یاری فراموشی می‌توانیم آنی را که در گذشته بودیم به تناوب بازیابیم.»

- زمان که می‌گذرد، اتفاقات و آدم‌ها، خاطرات ما از اتفاق‌ها و آدم‌ها دست‌خوش تغییر می‌شود. واقعه را نه آن‌جور که بوده، آن‌جور که مایلیم به خاطر می‌آوریم. همین خاطره نیز با گذشت زمان دست‌خوش تغییر می‌شود. آن‌چه در آینده از خاطره‌مان به جا می‌ماند، تصویر محوی‌ست که تنها خاطره‌ی اتفاقی که دیگر مرزهایش چندان پررنگ و واضح نیست را به یادمان می‌آورد.

- شب، دیروقت، خوابم نبرده بود و Still Alice را برداشته بودم برای تماشا. فیلم، معمولی بود با موضوعی اما ترسناک، به غایت ترسناک. آلیس، زنی که رشته و دغدغه‌ی زندگی‌اش زبان و کلمات است، با بیماری آلزایمر مواجه می‌شود. به تدریج دامنه‌ی واژگانش و خاطراتش را از دست می‌دهد. جهانش فرو می‌پاشد.

- همیشه، تمام این سال‌ها، وقت‌هایی که وبلاگ می‌نوشتم خیال می‌کردم بعدها یک روزی می‌نشینیم دور هم، این‌ها را می‌خوانیم و می‌خندیم. مطمئن از به یاد آوردن‌شان. 

- چند هفته پیش، تا قبل از این چند هفته پیش، لیستی بلندبالا داشتم از کارهایی که باید بکنم و قرارهایی که باید بگذارم و خریدهایی که باید بکنم. همه را گذاشته بودم برای بهمن، قبل از سفر؛ مطمئن از انجام دادن‌‌شان. حالا اما دوتا کتاب را هم به زحمت می‌توانم جابه‌جا کنم و هیچ خریدی، مطلقا هیچ خریدی نمی‌توانم بکنم و قرارهایم را همه را گذاشتم برای وقتی دیگر. 

- فصه‌ی آیریس، آیریس مرداک شاعر و فراموشی.

- گاهی یک تصادف کوچک احمقانه، یک سرماحوردگی، یک اتفاق پیش‌بینی‌نشده آن‌چنان جهانت را به هم می‌ریزد که با خودت فکر می‌کنی چی را تمام این سال‌ها این‌همه جدی گرفته بودم من؟! که اصلا وقتی تمام برنامه‌‌ریزی‌ها و قول و قرارها و آینده‌نگری‌ها این‌جوری به مویی بند است، داریم چی را این‌همه جدی می‌گیریم؟ داریم برای بقای کدام اصل پایدار این‌جوری می‌دویم، این‌جوری به خون هم تشنه می‌شویم این‌جوری سر هم‌دیگر را می‌بُریم؟

- بونوئل در آغاز کتابش می‌نویسد: «مادرم در ده سال آخر زندگی حافظه‌اش را به تدریج از دست می‌داد. او با برادرهایم در ساراگوسا زندگی می‌کرد. یک بار که به دیدنش رفته بودم دیدم که بچه‌ها مجله‌ای به دستش دادند و او با دقت از اول تا آخر را ورق زد؛ بعد آن را از او گرفتند و مجله‌ی دیگری به او دادند که در واقع همان مجله‌ی قبلی بود و او باز با همان دقت و علاقه آن را تا آخر ورق زد.

کار او به جایی رسید که دیگر بچه‌هایش را هم نمی‌شناخت. از نظر جسمی سالم بود و نسبت به سن و سالش خیلی هم پرتحرک بود. من پیش او می‌رفتم، او را در آغوش می‌گرفتم و مدتی کنارش می‌ماندم؛ بعد از اتاق بیرون می‌آمدم و بعد از چند لحظه دوباره به نزدش برمی‌گشتم. او باز با همان حالت قبلی به روی من لبخند می‌زد و تعارف می‌کرد که بنشینم، انگار که قبلا مرا ندیده است. حتا اسم مرا هم فراموش کرده بود.»

- از فکر کردن به فیلمی که دیده‌ام می‌ترسم. فکرها و خیال‌هایم آن‌قدر واقعی می‌شوند که از فکر کردن به هر امر ممکنی می‌ترسم.

- فکر می‌کنم هرگز خودم را جدی نگرفته‌ام. در جدی‌ترین دوره‌های زندگی‌م هم انگار داشتم ماکت زندگی‌ام را بازی می‌کردم. هنوز منتظرم تبدیل بشوم به یک آدم جدی، جدی و واقعی. منتظرم یک نقطه‌ی صفر، یک نقطه‌ی عزیمت وجود داشته باشد که بشود بگویم از این نقطه من جدی شدم. ازین‌جا همه‌چیز شروع شد. خیلی جدی فکر می‌کنم هنوز شروع نشده‌ام، هنوز در راه شروع کردنم. پس چرا گاهی همه‌چیز این‌همه سخت می‌شود؟ این‌همه سخت می‌گیرم؟

- داریم هزینه‌ها را برآورد می‌کنیم. آن وسط نوید طبق معمول می‌زند به صحرای کربلا، کوبا! می‌خندیم ولی ته دلمان فکر می‌کنیم بعید هم نیست، ها؟:دی برای نوید می‌نویسم همکار بودن با تو چه مفرح است. بعد توی دلم می‌گویم اصلا من را چه به این‌همه پیچیدگی، بس نیست؟ بعد فکر می‌کنم فوقش انگار تصادف کرده باشم، بستری شده باشم و دیگر هیچ کاری از دستم برنیاید؛ ها؟

- بونوئل می‌نویسد: «آدم تا حافظه‌اش، گیریم بخشی از حافظه‌اش را از دست ندهد نمی‌فهمد که آن‌چه سراسر زندگی را می‌سازد حافظه است... بدون حافظه ما هیچ نیستیم.»

- فکر می‌کنم چه تا قبل از این فیلم، «فراموشی» این‌همه تکان‌دهنده نبوده برایم. چه گاهی به تلنگری همه‌چیز دود می‌شود می‌رود هوا. چه بیهوده خودمان را جدی می‌گیریم گاهی.

- گفت: و هدف نهایی‌ت؟ بی‌مکث گفتم: تاثیرگزاری.

- بونوئل می‌نویسد: «حافظه به همان اندازه که ضروری و پرتوان است، شکننده و ضربه‌پذیر هم هست. حافظه هم از سوی دشمن اصلی‌اش، یعنی فراموشی نهدید می‌شود و هم از جانب انبوه خاطرات مغشوش و کاذبی که هر روز بر آن آوار می‌شوند.»

- بونوئل می‌نویسد: « حافظه‌ی ما زیر فشار و نفوذ دائمی تصورات و رویاهای ماست، و از آن‌جا که دچار این وسوسه هستیم که رویاها و خیال‌بافی‌های خودمان را واقعی بگیریم، از دروغ‌های خودمان هم حقیقت می‌سازیم. حقیقت در مقایسه با خیال تنها از اهمیتی نسبی برخوردار است، چرا که هر دوی آن‌ها به یک اندازه زنده و شخصی هستند.»

- مدت‌ها بود این‌همه تعمیم نداده بودم.

* در جستجوی زمان از دست رفته --- مارسل پروست
* با آخرین نفس‌هایم --- لوییس بونوئل
Read the whole story
alibozorgian
3771 days ago
reply
Share this story
Delete

رودخانه دوباره طغیان کرده‌است...

3 Shares
رودخانه دوباره طغیان کرده‌است. صبح امروز. دو بچه‌ی نانوا دست یگدیگر را گرفته‌بودند و از روی پل می‌گذشتند که ناگهان تندآب از راه می‌رسد. بچه‌ها به آب می‌افتند. دختر بزرگ‌تر چند دقیقه بعد دست‌اش را به شاخه‌ی درختی می‌گیرد و از آب بیرون می‌آید. دختر کوچک‌تر اما هنوز پیدا نشده‌است. تا الان که ساعت ده شب است و من خیس و نم‌کشیده به خانه برگشته‌ام هنوز پیدا نشده‌است. از ساعت هفت صبح مسیر رودخانه هر دو ساحل رودخانه را رو به پایین جستجو کرده‌ایم. هفده نفر. هفده مرد. هفت نفر هم سوار بر اسب به پایین دست رفتند و مسیر را رو به بالا طی کردند تا اگر دخترک با جریان آب دورتر رفت‌بود پیدایش کنند. همه دست‌خالی برگشتیم. بگذار صادق باشم. من در تمام روز حتا یک دقیقه هم به دنبال دختر کوچک نانوا نگشتم. تنها به دنبال دبگران راه رفتم. در ابتدای مسیر، تقریبن همان‌جایی که رود کوچکی از مزرعه‌ی مرد کانادایی به رودخانه می‌پیوندد، زیر باران کور کننده و در تاریکی فراگیر ابرهای سیاهی که تمام آسمان را پوشانده بودند درخشش ضعیف چیزی توجه‌م را جلب کرد. خم شدم، دستم را در گل و لای فرو کردم و از زمین برش داشتم، رنگ‌اش رفته بود و زنگ‌زدگی تمام بدنه‌اش را فراگرفته‌بود. با این‌همه برای من بسیار آشنا بود. جعبه را در دست گرفتم، به تن‌اش دست کشیدم و به چشم برهم‌زدنی درش را نیم‌دور به چپ و سپس یک‌دور به راست چرخاندم و شانزده سال در زمان به عقب برگشتم. نامه‌های تو جلوی چشمان‌ام بودند. 
باید قبل از این که سیل بعدی من را در حالی که از روی پل می‌گذرم به رودخانه بیندازد، قبل از این که هفده نفر پیاده و هفت نفر سواره به دنبال جسد بی‌جانم ساحل رودخانه را بگردند و نم‌کشیده و دست خالی به خانه بازگردند این را به تو بگویم. بگویم که در غروب نهم سپتامبر 1959 تنها به این دلیل تو را در ایستگاه قطار وست‌نورث ترک کردم، که خودم را تنبیه کنم. بین من و تو، آن کس که خیانت من را نمی‌بخشید، من بودم.
Read the whole story
alibozorgian
3771 days ago
reply
SaraKmz
3771 days ago
reply
Share this story
Delete

سقوط ناموفق از بالای کوهی بلند

1 Share

عقد برادرم بود. فکر کنم دو سال می‌شد که با هم دوست بودند. مادرم تا همین چند وقت پیش می‌خواست عقد را عقب بیندازد. می‌گفت مالماستین بچه است، کار هم ندارد. درست می‌گفت. خانواده آنها هم قبول کرده بودند، یعنی شاید چاره‌ای نداشتند جز قبول کردن. چند ماه گذشته برادرم به سرش زده بود برود خارج. اولش دنبال راه‌های غیر دانشجویی بود. مثلن با لاتری یا ویزای سرمایه‌گذاری. لاتری که شانس می‌خواهد. ویزای سرمایه‌گذاری هم که از اسمش پیداست سرمایه می‌خواهد، خیلی زیاد. یک مدت دنبال اقامت کشورهای عجیب بود. فکر کنم این اواخر می‌گفت با رقم ناچیزی می‌شود پاسپورت مالدیو گرفت. ازش می‌پرسیدم آخه مالدیو می‌خواد چیکار کنه؟ می‌گفت هیچی، حداقل توی این کثافت‌دونی نیستیم، گیتار می‌زنم، خونه می‌خرم و اجاره می‌دم و با پولش زندگی می‌کنم. بعضی وقتها به جای کثافت‌دونی می‌گفت ان‌دونی. به هر حال منظورش ایران بود. یواش یواش به فکر این افتاد که دوست‌دخترش از طریق دانشجویی اقدام کند و خودش هم به عنوان همراه و همسر برود. فکر کنم این اواخر به گزینه‌ی هند رسیده بودند. می‌پرسیدم آخه چرا هند؟ یک سری چیزهایی می‌گفت. مثلن اینکه شهریه‌ی هند از شهریه‌ی دانشگاه آزاد ارزانتر است. حرف‌هایش درست بود، اما با ذهن آدم ۲۵ ساله. با ذهن من جور در نمی‌آمد. هر روز هم یک سناریوی جدید می‌بافت. یک روز می‌گفت می‌رویم بانگلور، جنوب هند، هوا عالی. فردا می‌گفت نه، بانگلور رشته‌ی دوست‌دخترش را ندارد، می‌رویم میزور که سه ساعتی بانگلور است. پس‌فردایش می‌گفت با یک موسسه‌ای حرف زده‌ایم و گفته برو کلاس آشپزی، با ویزای آشپزی می‌فرستیمت فلان‌جا. یک روز دیگر می‌گفت قبرس.

خارج رفتن هم کار سختی است. درست است که آسان شده و الآن همه خارجند، اما همین «همه» یک حداقل‌هایی از تنگ بودن را دارند. برادر من آن حداقل‌ها را ندارد. فکر کنم مادرم همین طرح‌های متلاطم را که دید گفت هیچ هم مخالف نیست و زودتر عقدشان کنیم. مالماستین و دوست‌دخترش که خوشحال شدند. مادرم هم درست می‌گفت. من هم به مادرم همین را گفتم؛ اینکه صبر کردن همیشه دوا نیست، گاهی هم صبر کردن فقط رکود و پوسیدگی می‌آورد. بعد هم گفتم مالماستین سال‌ها با آن عاقله‌مردی که تو منتظر ظهورش هستی فاصله دارد، توی این شش ماه و یک سالی که زور بزنی و عقد را عقب بیندازی پسرت پخته نمی‌شود، فقط یک سال بیشتر می‌رود کافه و فست و فود و از دست پدر و مادر فرحناز سر تلفن آیینی «کجایی؟ زود برگرد خونه» حرص می‌خورد.

عقدشان محضری بود. بزرگترهای خوانواده‌ها بودند و بعد هم رفتیم یک رستورانی کباب و جوجه خوردیم. اولش می‌خواستم یک دست کت و شلوار برای عقد بخرم. عنوان «برادر بزرگ داماد» برایم ثقیل بود و دلم می‌خواست الزاماتش را رعایت کنم اما دقیقن نمی‌دانستم چه کارهایی باید بکنم.اما دیدم مصرفم برای کت و شلوار خیلی کم است. تازه، قیمت هم بی‌تاثیر نبود: کت و شلوار مرتب هم‌قیمت ماشین شده. البته ماشین هم هم‌قیمت خانه شده و خانه هم که فراتر از تعریف قیمت است. یک کت بلیزر دارم که چند سال پیش از انگلیس از یک حراج خیلی خوفناک خریدمش. بنفش تیره‌ای است که ست کردنش کمی سخت است اما وقتی ست بشود قشنگ است. لابد اصلن برای همین رنگ خاصش حراج شده بود. کت را برداشتم و ناامیدانه با سین رفتیم میلاد نور تا اقلام دیگری که باهاش جور بشوند پیدا کنیم. یک پیراهن آبی و یک کراوات مخمل پیدا کردیم به اضافه‌ی شلوار پارچه‌ای سورمه‌ای سیر. آبرومند شده بود. فکر کردم لااقل این چیزها را بعدن هم می‌شود در شرایط عادی‌تری پوشید.

توی محضر یک کم استرس داشتم. با دوست‌دخترم رفته بودیم و اولین باری بود که خاله و عمه و دایی با موجودی به نام سین مواجه می‌شدند. به عنوان «دوستم» معرفی می‌کردمش اما برای آدمها فرقی نداشت و همه صمیمانه تبریک می‌گفتند. حاج آقای محضردار فامیل‌مان است. با همان نگاه هیزش سین را برانداز کرد پرسید ایشون کی هستن؟ به حاج آقا هم گفتم دوستم اما هنوز وسط حرفم بودم که مادربزرگ و خاله‌م پریدند وسط و گفتند نامزدشه. من هم لبخند زدم. کار دیگری نمی‌شد کرد.
دایی جواد هم آمده بود؛ با همان نمکهای همیشگی و میل غریبش برای جلب توجه. به قول خارجی‌ها فاحشه‌ی توجه است. سال‌هاست که همین بامزگی‌ها را می‌کند و نمی‌دانم چرا خسته نمی‌شود. خواهرهایش بهش می‌خندند و هی زیر لب می‌گویند وای جواد نکن، زشته. به نظر من که رفتارش زشت نیست، رقت‌انگیز است. دایی جواد ۶۵ سالش است، استاد دانشگاه است و توی این «ان‌دونی» آدم معروفی است، توی مجله و روزنامه و فیسبوک مقاله می‌نویسد و همین احمق‌هایی که «لایک می‌کوبند» دوستش دارند. چند سال پیش هم سرطان پروستات گرفت، درمان‌های پیچیده‌ای کرد و نمی‌دانم چطور شد که الان سینه‌های گنده و بدریختی دارد.

خطبه عقد را که خواندند کادوها را دادیم. من برای‌شان دو تا سکه گرفته بودم. سین هم می‌خواست از طرف خودش یک دسته گل سفارش بدهد. گفتم دلیلی ندارد، همین‌ها را با هم می‌دهیم. صبح جمعه رفتم شهرکتاب از این پاکت ریزها گرفتم. توی شهر کتاب موسیقی پخش می‌شد. یک آقایی داشت مدل نامجو با سکته چیزی را می‌خواند. فکر کردم تقلید از یک کار درجه دو می‌شود یک کار درجه سه-چهار. اما انگار همه اینطور فکر نمی‌کنند چون همان موقع خانمی آمد و گفت این سی‌دی جدید همایون رو هم بدین. وقتی داشت سفارش می‌داد به فضای بالای سرش که همایون داشت تویش سکته می‌کرد اشاره کرد. دم محضر، توی ماشین می‌خواستم روی پاکت‌ها چیزی بنویسم. هم برای اینکه قشنگ باشد وهم اینکه بدانند کدام مال ما بوده. روان‌نویسی که برای این کار آورده بودم خشک شده بود. سین یک مداد نوکی داشت. روی پاکت عروس نوشتم با مهر، از طرف فلانی و فلانی. فکر کنم توی زندگیم از عبارت «با مهر» استفاده نکرده بودم. برای مالماستین هم که نشد بنویسم. چون پاکتش قرمز تیره بود، تقریبن زرشکی، و خط مداد نوکی رویش معلوم نمی‌شد. ولی سر شام که بحث هدیه‌ها شد برادرم گفت حواسش بوده که کادوی من کدام است. خیلی خوشحال شدم. توی آن شلوغ پلوغی و در محاصره‌ی آن همه گرگ حواسش بوده که کدام را بهش داده‌ام. همان موقعی که کادویم را بهش دادم گریه‌ام هم گرفت. برای همین وقتی آمد روبوسی کند بغلش کردم که صورتم توی شانه‌هایش گم بشود. فکر این یکی را نکرده بودم. چرا آدم باید سر عقد برادر کوچکش گریه کند؟ شاید چون قبلش مادرم را آن کنج دیده بودم که داشت زور می‌زد اشک‌هایش نریزند. لابد واکنش غریزی‌مان بوده به اینکه «ببین فسقلی چقدر بزرگ شده». بعد از کادوها نوبت عکس شد. پدرم پیر است و طبعن اول پدر و مادرم رفتند برای عکس. بعد من هم اضافه شدم که عکس خانوادگی بگیریم. اما نشد. چون دایی جواد دوید بین‌مان. این نمک اختصا‌صی‌اش است: باید توی همه‌ی عکس‌ها باشد. دستانش را باز می‌کند و می‌اندازد گردن هر کی که اینور و آنورش ایستاده‌اند. اینجوری پستان‌های گنده‌اش هم بیشتر توی ذوق می‌زنند. بعد ادامه می‌دهد و توی همه‌ی عکس‌ها هست. همیشه با یک ژست، همیشه حال به هم زن. خیلی حرصم گرفت. نوبت خانواده‌ی عروس که شد باز هم دایی جواد دوید توی عکس‌هایشان. توی کل مراسم صدای فریادش می‌آمد. از سنی به بعد از حرف زدن دست برداشت و فقط فریاد زد. چند بار تند نگاهش کردم اما اینقدر مجذوب خودش بود که چیزی نمی‌فهمید. غم‌انگیز است که از اقوام تحصیل‌کرده‌ام هم باید خجالت بکشم جلوی مردم. یک بار هم به سین گفت از ما عکس بگیر. دوباره همانطور مثل یک کرکس بیمار دستهایش را باز کرده بود و فریاد می‌زد. به سین گفتم نگیر. دور و بری‌ها شنیدند. مشکلی نداشتم. یعنی دوست داشتم که بشنوند. دوست داشتم شر بشود. از محضر تا رستوران پشت هم سیگار کشیدم و چند جا هم گم شدم. باورم نمی‌شد این آدم یک تنه اینطور گند زده به روانم. شبی که باید خوشحال می‌بودم اینطوری داشتم می‌لرزیدم و همین‌طور که توی کوچه پس کوچه‌ها گم شده بودم زیر لب به دایی جواد فحش می‌دادم. یادم افتاده بود سر عقد خودم هم چند سال پیش عین همین بازی کثافت را راه انداخته بود. آن موقع هنوز این‌قدر ازش متنفر نبودم.

توی رستوران یواش یواش بهترشدم. از جواد دور نشسته بودم. با مالماستین و همسرش حرف می‌زدم و جواد هم داشت عین یک حیوان گرسنه اوردوور می‌خورد. زیرچشمی‌ می‌دیدم چطوری سالادهای پر از مایونز را می‌ریزد ته حلقش. بعد هم شام آوردند. وسطهای شام بودیم که باز شروع کرد. صدایش را بانمک و زیر کرده بود و چند بار گفت همه سیر شدن؟ ما که سال‌هاست از دستش «خندیده‌ایم» می‌دانستیم که منظورش این است: من سیر نشدم، بهم غذا بدین تا گنده‌تر و زشت‌تر بشم. جلویش یک تپه استخوان شیشلیک بود که به نیش کشیده بود. غذا هم جلویش بود، اما اینقدر زر زد که یکهو دیدم دیس کباب جلوی ما را برداشتند و دست به دست بردند تا برسد به دایی جواد. باورم نمی‌شد. توی این سال، سال ۹۳، هنوز آدمهایی هستند مراسم عقد و عروسی را به مثابه مسابقه‌ی «بخور بخور» می‌بینند. لابد بدشان نمی‌آید مجری مسابقه محله هم بیاید بالای سرشان و تشویق‌شان کند که چطور تکه‌های گوشت و مرغ را می‌چپانند توی دهان‌شان. دهان که نیست، حفره‌‌ی بویناکی که هنوز از لقمه‌ی قبلی نیمه‌پر است. با برنج‌های ته بشقابم بازی بازی کردم و زیر چشمی به دایی‌ام نگاه می‌کردم. هر دستش یک شیشلیک گرفته بود و نوبتی بهشان گاز می‌زد. اطرافش را نگاه می‌کرد. با نگاهش آدم را بازخواست می‌کرد. انگار می‌گفت «به من بخند» و اگر نمی‌خندیدی بیشتر توی ابتذالش دست و پا می‌زد. اینطوری شد که شب عقد برادرم حتی سیر هم نشدم.

گارسن‌ها داشتند بشقاب‌ها را جمع می‌کردند. جواد طلسمم کرده بود. نمی‌توانستم نگاهش نکنم. انگشتش را توی دهانش کرده بود و داشت از لای دندانهایش گوشت‌های نیم‌جویده را در می‌آورد. با ناخن . بعد نگاه‌شان می‌کرد و می‌خوردشان. دوست داشتم از عضویتم در این فامیل نکبت‌زده استعفا می‌دادم. اواخر شب فکر کنم چشم تو چشم شدیم. من این‌ور میز و جواد هم آن‌ور میز. فکر کنم فهمید که توی مخم دارم روی هیکلش بالا می‌آورم. دوباره چیزی در مورد عکس گرفتن گفت. با همان لحن بانمکش بهم گفت چرا اینقدر از کیک عکس می‌اندازی؟ از ما عکس بنداز. فقط نگاهش کردم. می‌دانستم دهانم را باز کنم زباله سرازیر می‌شود. نگاهش کردم و جواب ندادم. نگاهش را دزدید. با خودم فکر کردم تا کی باید بابت وجودش از این و آن خجالت بکشیم؟ همه جا هم باید باشد. اگر نباشد بعدش باید عرعرهای مادرم را تحمل کنیم. فکر کردم اگر همان چند سال پیش سر پروستاتش مرده بود ناراحت نمی‌شدم. یعنی نه تنها ناراحت نمی‌شدم، فکر کنم خوشحال هم می‌شدم. اما جواد نمی‌میرد. فقط زشت‌تر می‌شود و هر بار که می‌بینمش انگار پستان‌هایش گنده‌تر شده‌اند. من هم مقابلش هر بار ساکت‌تر می‌شوم، چون نمی‌توانم چیزی بهش بگویم، چون مستاصلم. جایی در داستان حسن بصری هست، حسن روی قله‌ی کوهی است، آدمی برای بار چندم مالیده درش و فرار کرده. حسن مستاصل شده، خسته شده، نمی‌داند چکار کند، خودش را به دریای آن طرف کوه پرت می‌کند، به این امید که خداوند یا به بدبختی‌هایش پایان دهد یا کمکش کند. امواج دریا حسن را به ساحل امن می‌رسانند و عاقبت به خیر می‌شود. داستان من و جواد هم همین است، یعنی دقیقن مرا به اینجا رسانده، با این تفاوت که مطمئنم خودم را از کوه هم پرت کنم پایین، دایی جواد آن پایین منتظرم است، دستهایش را باز کرده و در حالی که توی هر مشتش یک شیشلیک است فریاد می‌زند از ما عکس نمی‌گیرین؟


Read the whole story
alibozorgian
3804 days ago
reply
Share this story
Delete

دوباره آقای یونیورس یه مثبت‌منفی اشتباه کرد. بدین‌گونه که اوضاع بر وفق مراد بود ...

1 Share
دوباره آقای یونیورس یه مثبت‌منفی اشتباه کرد. بدین‌گونه که اوضاع بر وفق مراد بود و همه‌چی برگشته بود سر جاش و مشغول کار و زندگی بودم با دو نقطه نیش باز، فقط یه غر سبکی زدم که آخخخخ که چه دلم می‌خواست وسط این‌همه شلوغی یه چند روز استراحت کنم. منظورم یه استراحت کوتاه ساحلی-ییلاقی بود صرفا. قصد رفتن هم نداشتما، صرفا دلم می‌خواست. آقای یونیورس اما به جای استراحت مختصر، استراحت مطلق گذاشت تو منوی روزانه‌م. به این صورت که یه تصادف لایت احمقانه کردم و الان کمری ترکیده دارم در حال استراحت مطلق. چند روزی می‌شه که به سختی ارتفاعم از بیست سانتی کف زمین بیشتر شده و جهان رو دارم به کلْ افقی تجربه می‌کنم. روزا یکی دو ساعت به شیوه‌ی ال دی کار می‌کنم و باقی‌ش رو به کتاب‌خوندن می‌گذرونم. فیلم و سریال هم تو خونه ندارم. نتیجه؟ نتیجه این‌که دیگه حوصله‌ی کتاب خوندن هم ندارم حتا، نوشتن پیشکش. نتیجه‌تر این‌که اصلا انگار تمام زندگی من وقتایی هیجان‌انگیز بوده که یه مانع سر راهم بوده. که برای به دست آوردن اون موقعیته باید هزار جور معلق می‌زده‌م. باقی اوقات، اوقاتی که می‌تونسته‌م روال عادی و مشروع رو طی کنم، مشروع استراحت کنم، مشروع کتاب بخونم مشروع بنویسم یا هر کار دیگه، سریع کسل شده‌م و حوصله‌م سر رفته. چیزی که راحت و هُلُپی و مستقیم به دست بیاد ارضام نمی‌کنه. عوضِ دو هفته استراحت مطلق، دزدیدن دو ساعت وقت شخصی وسط هزار و یک کار نیمه‌کاره‌ست که بهم می‌چسبه، ولاغیر. به قول سیلویا پرینت «می‌دانستم تمام سهم من از داشتنِ او، همین نیم‌روزهای گاه‌به‌گاه است و همین نیم‌روزهای گاه‌به‌گاه بود که او را از باقی دنیا متمایز می‌کرد. داشتنِ تمام‌وقت‌اش قاتلِ عشق‌مان بود.»
Read the whole story
alibozorgian
3804 days ago
reply
Share this story
Delete

تنهایی کویری ما

2 Shares
 تنهایی کویری ما آسان نیست
دستت در آستانه پیوستن می‌لرزد
زنهار
تنهایی کویری ما آسان نیست

1- گاهی توضیحش سخت است. شرح اینکه به آدم‌های عزیزت بگویی ببین من الان در دسترس نیستم. که اگر الان نمی‌خواهم دیداری باشد، یا حضوری یا گفتگویی؛ از سر بی‌اهمیت بودن تو نیست فقط به این خاطر است که من در این لحظهء اکنون تاب تحمل دیگری را ندارم، حالا آن دیگری هر چه که می‌خواهد عزیز باشد.
2- دوستانم اسمم را گذاشته بودند شلمان. به جدی و شوخی می‌گفتند زنگ خوابش که می‌خورد باید برود خانه بخوابد. یا خوش‌ذوق‌ترشان یکبار که داشتم زودهنگام مجلس مهمانی را ترک می‌کردم از من پرسید «مگه سیندرلایی و ساعت که دوازده بشه ماشینت میشه کدو حلوایی؟». توضیحش سخت است که بگویی حضور در جمع خسته‌ام می‌کند رمقم را می‌برد. من غلام خانه‌های خلوتم انگار. دشوار است بگویی نمی‌روم که بخوابم؛ می‌روم که تنها باشم
3- بابت این تنهایی هزینه می‌دهی. از بچگی شنیده‌ام که آدم به دوری و معاشرت نمی‌کنی و در بزرگسالی هم بارها حضور در جمع‌های دلنشینی از کفم رفته چون تطبیق با زمان و شکل حضور برایم سخت بوده و ترجمهء رفتارم شده این که نمی‌خواهم با شما یا در مهمانی شما باشم... من همهء اینها را به جان پذیرفته‌ام، بخش اجتناب‌ناپذیر هزینه‌ای است که برای خودم بودن می‌پردازم که این تنها بودن گاهی از نان شب برای من واجب‌تر است
4- می‌توانم بنشینم خودم را تحلیل کنم که چه شد که این شد. که کودک درون‌گرا چگونه با جراحت‌های از پی‌هم، پناه برد به کنج خلوتش، می‌توانم همه و همه را تحلیل کنم اما راستش نه می‌توانم و نه می‌خواهم خودم را تغییر دهم. آن ساعات خلوت شبانه پس از یک روز پرهیاهو، برکت زندگی منند. من اصلا برای این برکت زنده‌ام، کار می‌کنم برای آن دو، سه ساعت؛ که با خیال آسوده بنشینم به خواندن، دیدن، نوشتن و شنیدن... و شوربختانه اینها اموری نیست که آدمی مثل من بتواند جمعی انجام دهد. 
5- عزیزترین آدم‌هایم، کسانی بوده‌اند که من کنارشان مجال داشته‌ام تنها باشم. که می‌دانند تا چه حد عزیزند برای من، که به بودن و حضورشان احتیاج دارم، که هرچند گوشه‌گرفته‌ام اما همان نگاه گهگاه یا لمس دست هرازچندگاهی؛ چه دلم را خوش کرده و وقتم را امن

تنهایی کویری ما
این راستای نور و غرور، این گشادگی عریان
آسان نیست*
* اسماعیل خویی- تنهایی کویری ما آسان نیست
http://www.avayeazad.com/esmail_khoii/bar_bame_gerdbad/24.htm
Read the whole story
khers
3841 days ago
reply
alibozorgian
3842 days ago
reply
Share this story
Delete

یه عکس دارم مال پونزده تیر هشتادوچهار ئه. همکلاسی‌م داشت می‌رفت انگلیس زندگی کنه...

2 Comments and 3 Shares
یه عکس دارم مال پونزده تیر هشتادوچهار ئه. همکلاسی‌م داشت می‌رفت انگلیس زندگی کنه و رفته بودیم خونه‌ش خدافظی. من از خونه‌ی عمه‌م رفته بودم اون‌جا و از پسرعمه‌م یه تی‌شرت آبی قرض گرفته بودم و یه‌جفت جوراب سفید پام بود و پاچه‌ی جین‌م رو تا زده بودم بالا. همون تابستون داشتم مدرسه عوض می‌کردم و قرار بود چند وقت بعد از ایران برم. ته دل‌م حواس‌م به این تغییرها بود و انگار اون دورهمی برای خدافظی من بود و نه همکلاسی‌م. واسه اولین بار رفتم اتاق‌ش رو دیدم، وسایل‌ش رو دیدم، فهمیدم معرق‌کاری می‌کنه، فهمیدم خونواده‌ش چه تیپی‌ان و فهمیدم چقد می‌شناسم‌ش و چقد نمی‌شناسم‌ش. وقتی به اون شب فک می‌کنم مغز و راه گلوم بسته می‌شه. از لحظه‌ای که پام رو گذاشتم توی آسانسور فهمیدم که یه اتفاقی داره توم می‌افته و نمی‌فهمیدم‌ش. رفتن همکلاسی داشت رفتن رو نشون‌م می‌داد و اون موقع اینو نمی‌فهمیدم. فک می‌کردم حس‌ی که دارم خوشحالی دور هم بودن یا یه چیز گنگ و بی‌ارزشی توی اون رده‌س، ولی دل‌تنگی بود برای جایی که همون لحظه توش بودم. دل‌تنگی برای پارکینگ خونه‌ی همکلاسی‌ای بود که تا حالا نرفته بودم خونه‌ش. دلتنگی سوار آسانسور خونه‌ی همکلاسی‌م شدن و رسیدن به در آپارتمان‌شون و زنگ زدن و وارد خونه‌ی غریبه شدن و دیدن صد جفت کفش آشنای پسرونه کنار هم توی جاکفشی دم در بود. وقتی از پاگرد ورودی آپارتمان رد می‌شدم و از دور بقیه رو توی اتاق نشیمن می‌دیدم، نمی‌فهمیدم که حال‌م خوشحالی نیست و دلتنگی برای اون لحظه‌ای ئه که داره جلوی چشم‌م اتفاق می‌افته. همکلاسی‌ها رو می‌دیدم که لش کرده‌ن پای تلویزیون و هر کی با فاز خودش بهم سلام می‌کنه یا نمی‌کنه و یه حال خوشی داشتم، ولی خوشی نبود. فهمیدن گذرا بودن اون لحظه بود و هضم این‌که ممکن بود من الان این‌جا نباشم، ممکن بود این آدم‌ها این‌جا نباشن، ممکن بود اون کفش‌ها کنار هم توی جاکفشی نباشن، ممکن بود من هیچ‌کدوم این آدم‌ها رو نشناسم. برای اولین بار توی زندگی‌م داشتم حس می‌کردم یعنی چی که من با این آدم‌ها آشنام، که می‌شناسم‌شون و دور هم جمع می‌شیم. که پس‌فردا این آدم‌ها دیگه اطراف‌م نیستن و کفش‌های هر کدوم توی یه جاکفشی مختلف پارک شده و خودشون کنار آدم‌هایی لش کرده‌ن که من نمی‌شناسم. اون شب برای اولین بار روی زمین بودم، توی لحظه و بیرون از کله‌ی خودم بودم. هر کسی بهم لبخند زد گلوم بسته شد و هر کی باهام حرف زد مغزم قفل کرد و با ناباوری نگاه‌ش کردم و باور نکردم که واقعیت ئه. هر لحظه منتظر بودم همه‌چی از هم بپاشه و خودم رو توی یه جای جدید پیدا کنم. هر بار یکی از جاش بلند شد منتظر بودم ببینم دُم و سُم داره و از خواب بپرم. هر بار وقتی می‌دیدم هنوز همون آدمی ئه که می‌شناسم، دست‌هام از هیجان یخ می‌کرد و گلوم بسته می‌شد. اون شب هر بار یکی شوخی‌ای کرد که فقط بین ماها بود من ده‌برابر بیشتر از بقیه خندیدم. هر بار یکی یه مزخرفی گفت که گفتن‌ش فقط از اون آدم برمی‌اومد من ده‌بار کمتر از معمول بهش گیر دادم. برام دیگه مهم نبود کی چقدر به مذاق من خوش میاد و برام کافی بود که اون آدم اون‌جاس و داره کارایی رو می‌کنه که من حدس می‌زدم بکنه. وقتی بی‌مزه‌هه می‌زنم بکنه. وقتی رفیق بی‌مزه‌م بی‌مزگی می‌کرد و وقتی خوشمزه‌هه رفیق خوشمزه‌م خوشمزگی می‌کرد از هر دو به یه اندازه راضی بودم. شب قبل‌ش اگه همینا رو بهم می‌گفتی بهت می‌خندیدم و می‌گفتم مگه قراره جور دیگه‌ای باشه؟ مگه قراره این‌جا نباشن؟ مگه قراره جوری رفتار کنن که حس کنم نمی‌شناسم‌شون؟ معلومه که می‌شناسم‌شون، همکلاسی‌هامن، دور هم نشستیم پای تلویزیون و کفش‌هامون توی یه جاکفشی ئه و می‌دونم کدوم کفش مال کدوم‌شون ئه و می‌دونم هر پارگی و لکه‌ی هر کدوم مال کدوم روز و سر چه داستانی ئه. عکس‌های اون شب رو دارم. یکی‌شون مهم‌ترین‌شون ئه. بغل دست‌م رفیق‌م نشسته بود، نه اونی که اون شب داشت می‌رفت. اون رفیق‌م نبود، همکلاسی‌م بود. رفیق‌م بعدن رفت. وقتی سر دوربین رو گرفتن طرف‌مون، رفیق‌م دست‌ش رو گذاشت رو زانوم و به دوربین لبخند زد. نمی‌دونم اون هم داشت توی هواهای مشابهی سیر می‌کرد یا اتفاقی بود که دست گذاشت روی زانوم و به دوربین لبخند زد، ولی توی کله‌م از لبخندش چنین حرف‌هایی می‌شنیدم. دست‌ش دست روی زانوم داشت می‌گفت یه روزی توی آینده هست که اون دست روی زانوم نیست و تنها چیزی که از ما باقی می‌مونه یه عکس هشتصدوپنجاه کیلوبایتی ئه. توی عکس سرم رو تکیه داده‌م به دست‌م و معلوم نیست دارم می‌خندم یا گریه می‌کنم. خودم هم الان نمی‌دونم بگم دارم می‌خندم یا گریه می‌کنم؛
Read the whole story
nasimhs
3842 days ago
reply
اون شب برای اولین بار روی زمین بودم، توی لحظه و بیرون از کله‌ی خودم بودم.
بيروت
paradoxi
3844 days ago
reply
دست‌ش روی زانوم داشت می‌گفت یه روزی توی آینده هست که اون دست روی زانوم نیست
alibozorgian
3842 days ago
reply
Share this story
Delete
Next Page of Stories